پویش نسیم مهربانی

هر موقع که مامانم از اتاق میره بیرون سریع می دوم جلوی پنکه.

 میذارمش رو دور تند 

 گل سرمو باز میکنم مث یه میکروفون، میگیرم جلوی دهنمو شروع میکنم؛

آآآآآآآآ


چشمامو می بندم و دست بابایی رو توی موهام حس میکنم.

 موهام دارن پرواز میکنن... نمیدونم به احترام دستای بابایی بلند شدن یا اینکه باد پنکه مجبورشون کرده!


بابا میگه صدای قشنگی دارم و برام کف میزنه... برخلاف مامان که هروقت توی پنکه میخونم عصبی میشه!

☺دلگرم به تشویق بابایی، صدام آروم آروم میره  بالا که یهویی با صدای در  چشمام باز میشه!

انگار مامان برگشته به اتاق و با غیظ چشماش بهم میگه ساکت شم...

چشم میندازم به اطراف اتاق که از بابایی بخوام ازم طرفداری کنه

اما...

نه باد پنکه ای هست که موهامو مجبور به پرواز کرده باشه و نه دست های بابایی که مدتهاست که دیگه موهای منو ناز نمیکنه!

تو این روزای تابستون فقط من هستم و مامانم و یه عالمه گرما 


مامانم بهم قول داده که همین روزا، یه پنکه ی خوشگل مهمون خونمون بشه و با هم تابستون رو سر کنیم!