دلنوشته


  آخه خیلی خوش حالم و میخوام برات بگم چی شده؛ می دونم که شما هم کلی خوشحال میشی... چون تا وقتی که بودی همیشه برای من و ماهگل بهترین ها رو آماده می کردی


میدونی چی شد؟؟؟؟


دیروز یه آقایی اومد در خونمون و یه جعبه ی بزرگ داد به مامان. وقتی با ماهگل بازش کردیم، دیدیم یه عاااالمه لوازم تحریرهای خوشگل و رنگارنگ توشه.


باباجون باورمون نمی شد...


نمی دونی ماهگلت، عزیزدردونت که امسال میره کلاس دوم ‌چقدر ذوق کرده بود؛ بعد از اینکه دفترهای خودشو انتخاب کرد، فوری ردیف گذاشتشونو معلوم کرد هر دفتری برای چه درسی باشه، بعدشم دفتر املاشو بغل کرد و گفت امسال اینقدر خوب درس می خونم که خانم معلم توی دفتر قشنگم فقط ۲۰ بذاره📖. دفتر ریاضیشم بوسید و گفت همیشه دلم از این دفتر سیمی ها می خواست.... امسال همه ی تمرینهای ریاضی مو مرتب و درست می نویسم.


تازه فقط این نبود، غروب، مامان بعد از یه تماس تلفنی بهمون گفت فردا صبح قراره بریم خرید.


 باباجون نمیدونی...از ذوقش خوابمون نمی برد؛ آخه از وقتی شما رفتی معمولاً ما خرید نمیریم... چیزایی مثل لباسو کفشو کیف رو کسایی که می شناسنمون، وقتی دیگه میبینن خودشون استفاده شون نمی شه میدادنش به ما.


امروز صبح یه خانم اومد دنبالمون و با هم رفتیم کیف و کفش مدرسه خریدیم.


بابا می دونی؟ خودمون انتخاب کردیم؛ خود خودمون.


ماهگل هیچ وقت با انتخاب خودش چیزی نخریده بود؛ وقتی شما رفتی من ۷ ساله بودم و اقلاً کفش کلاس اولمو خودم انتخاب کردم اما ماهگل اون موقع ۴ سال داشت و هنوز کوچیک بود.


از خرید که برگشتیم خونه، ماهگل دوید و کفش و کیفشو به مامان نشون داد و گفت: «مامان! خودم انتخابش کردم ها! واقعاً خودم انتخاب کردم.»


 ما دقیقاً نمی دونیم کی این همه هدیه ی قشنگُ بهمون داده اما کلی براش دعا کردیم.


این قدر که خودم خوشحالم و خوشحالی و ذوق ماهگل رو میبینم، تصمیم گرفتم درس هامو خوب بخونم و دکتر بشم و تا میتونم به بچه هایی که مثل من و ماهگلن کمک کنم.


تو هم دعام کن بابا جون.